همه ی ما می دانیم که روزی می میریم. راه حلی که در فرهنگ غربی معمولاً ارائه می شود این جملات کلیشه ای است که در حال زندگی کنید و مسئله ی مرگ را به فراموشی بسپارید. همانطور که اپیکور میگوید: اگر من هستم مرگ نیست، و اگر مرگ هست من نیستم، و بنابراین سروکاری با هم نداریم! به نظر من فرهنگ زندگی در لحظه عواقب فوق العاده خطرناکی دارد امّا از آن مهمتر این است که ممکن است موقتی با غفلت از مرگ و مردن به آرامشی کوتاه دست یابیم اما مطمئنّاً این آرامش پایدار نیست.
به باور من اگر مسئله ی مرگ نبود بر خلاف اعتقاد رایج که می گوید سنگ روی سنگ بند نمیشد اتفاقاً همه چیز خیلی خوب پیش می رفت. تصوّر کنید زمان برای انجام هر کار یا یادگیری هر چیزی داشتید! چقدر فوق العاده بود که دیگر کسی غم از دست دادن عزیزانش – که به نظر من به مراتب سخت تر از مرگ خود هست – را تجربه نمی کرد. تصور کنید برخی بزرگان علم می توانستند چند سال بیشتر عمر کنند، چه دستاورد های علمی و مشکلاتی از بشر بود که حل نمی شد.
به عنوان مثال مسئله ی گرم شدن زمین و تغییرات اقلیمی را هم در نظر بگیرید. چرا به اینجا رسیدیم؟ جواب ساده است پدران و مادران ما می دانستند که نهایتاً پس از صد سال زندگی زمین را ترک می کنند و تنها به فکر استفاده ی حداکثری از منابع زمین در جهت فراهم آوردن هر چه بیشتر آرامش و آسایش شخصی خودشان بودند! کمی با خودتان فکر کنید خود ما هم در حال انجام دادن چنین کاری هستیم. امّا اگر شرایط به گونه ای بود که می دانستیم تا ابد باید در این کره ی خاکی زندگی کنیم و با تخریب آن آینده ی خود را سیاه می کنیم و نه تنها آینده ی فرزندانمان را، رفتار ما به کلی تغییر می کرد.
بدیهی است که ذهن خلّاق و نوآور انسان نتوانست این همه درد و رنج ناشی از مسئله ی ناجاودانگی را تحمل کند و شروع به خلق داستان ها و دنیاهای خیالی کرد که انسان پس از مرگ به آن ها منتقل خواهد شد. باور به این داستان ها و دنیاهای خیالی اگرچه بی نهایت آرامش خاطر و زندگی سرشار از شادی برای انسان می آورد امّا این باور مستلزم داشتن بهره ی هوشی پایین است. افراد دارای اندکی تحصیلات عالیه و بهره ی هوشی متوسط به آسانی می توانند این خرافات را از واقعیات تمیز دهد.
شاید بتوان صد ها دلیل در تایید این گزاره که چرا مرگ عامل بیشتر مشکلات بشر است آورد امّا به نظرم تا همین جا برای کسی که بخواهد بفهمد کافی باشد.